عریان

اینجا جز هیچ ..چیزی نیست!

عریان

اینجا جز هیچ ..چیزی نیست!

همینجوری که توی بالکن ایستادم ،دستهامو به میله هاش تکیه دادم ، به جنگل های سبز بینهایت خیره شدم و سیگار میکشم ...باد در لابلای شاخه های همیشه سبز درخت ها میخزه و بیرون میاد...و مه بین درختان بیشتر شبیه فیلم های ترسناک شده تا واقعیتی در پیش رو...صدای لعنتی پنکه سقفی که یاد آور لحظه های سکوت مطلق و تنهاییه افکارم رو تخطئه میکنه....


سیگار پشت سیگار.... توی این گرما یک لحظه احساس میکنم سرما تمام و جودم رو به لرزه در آورده...اهمیتی نمیدم و باز به دور دستها خیره میشم....احساس ضعف میکنم و ترس...برمیگردم به گذشته...به ایران با تمام خاطرات خوب و بدش...به اون خونه ی قدیمی با وسایل کهنه اش که از ذهنم خارج نمیشه...به بابا مامان و اونهایی که دوستشون داشتم....خیلی دوستشون داشتم...به زندگی که انتخاب کردم...و به آدمهایی که الان خیلی دوست دارم....و به مسیر پیش رو...


تنهاتر از اونم که بخوام واسه آینده و برنامه هایی که دارم محتاط تر عمل کنم....


پ ن :خوب نباش لعنتی....



یادمه اون وقتی که شروع کردم به وبلاگ نوشتن همیشه حضور آدمهایی باعث میشد به ادامه دادن...انگار زندگی و گذر روزها برای من چیزی جز اون اتفاقات نبود یا انگار هیچ هم زبونی نبود جز اینجا نوشتن و بالا آوردن تمام احساسات و غم غصه ها توی یادداشت جدید....


از وقتی اومدم اینجا اینقدر زمان برام به سرعت میگذره که فرصتی برای نوشتن پیدا نمیکنم اما نوشتن به من هویت میبخشه ..این رو امروز که داشتم گذشته رو مرور میکردم فهمیدم....گذشته..گذشته ای که به شدت ازش گریزانم و به جز معدود لحظه ها و معدود آدمهایی که عمیقا از بازتکرار خاطراتشون لذت میبرم اصرار به فراموشی دارم....فراموشی و رهایی....و چقدر بهتر می بود اگر تمام اون رشته هایی که من رو پیوند داده به گذشته ...به اون آموزش ها ..به اون ترس ها ....تمام اون رشته ها گسسته میشد....اینجوری قطعا زندگی بهتر و  شادتری داشتم...


من کودکانه تلاش میکنم برای گسستن...برای دور شدن و رهایی....اما اون ها قدرتمندند ..بزرگند...خیلی بزرگ...و من چقدر کوچکم.




پ ن :


تو و حضورت بهترین اتفاق زندگیه منه...شک نکن!


تا چند روز نیستم.


طغیان !

گفته بودم که برگشتم...گفته بودم که مینویسم بی شک....اما...باز هم از آخرین باری که یادداشت جدید باز شد خیلی میگذرد....

زمان اینجا در اختیار من نیست!این طرف دنیا انگار به جای 24ساعت 20 ساعت دارند مثلا...و من برای کار های روزمره حتی ،زمان کم می آورم....اینجا روزها در آرامش در حال سپری شدن هست و جدا شدن من از هم خونه ام تازه ترین خبر این روزهاست...

از این به بعد تنها با صدای پنکه سقفی و پارس سگ ها از دور دست  روز ها رو میگذرونم...شاکی نیستم...خودم انتخاب کردم بدون هم خونه بودن رو ...به نظرم رسید ما این همه غربت رو تحمل نمیکنیم که اینجا کسی از صبح تا شب با کارهای بی فکرش روی اعصاب آدم قدم بزند....و مشغول خاله خانباجی های مسخره بشیم....


ترم اول تمام شد!به همین سادگی!


آخرین باری که اینجا نوشتم یادم نیست.....باید نزدیک به 4 یا 5 ماه شده باشه.... نمیدونم چرا نوشتنم نمیومد...دچار یبوست فصلی شدم قطعا!!!و الان نوشتن دوباره واقعا دشواره....ذهنم از همه چیز خالیه و من هم اصلا دوست ندارم بهش فشار بیارم واسه نوشتن....


فکر کنم برای شروع همین کافی باشه....


تا بعد!