یادمه اون وقتی که شروع کردم به وبلاگ نوشتن همیشه حضور آدمهایی باعث میشد به ادامه دادن...انگار زندگی و گذر روزها برای من چیزی جز اون اتفاقات نبود یا انگار هیچ هم زبونی نبود جز اینجا نوشتن و بالا آوردن تمام احساسات و غم غصه ها توی یادداشت جدید....
از وقتی اومدم اینجا اینقدر زمان برام به سرعت میگذره که فرصتی برای نوشتن پیدا نمیکنم اما نوشتن به من هویت میبخشه ..این رو امروز که داشتم گذشته رو مرور میکردم فهمیدم....گذشته..گذشته ای که به شدت ازش گریزانم و به جز معدود لحظه ها و معدود آدمهایی که عمیقا از بازتکرار خاطراتشون لذت میبرم اصرار به فراموشی دارم....فراموشی و رهایی....و چقدر بهتر می بود اگر تمام اون رشته هایی که من رو پیوند داده به گذشته ...به اون آموزش ها ..به اون ترس ها ....تمام اون رشته ها گسسته میشد....اینجوری قطعا زندگی بهتر و شادتری داشتم...
من کودکانه تلاش میکنم برای گسستن...برای دور شدن و رهایی....اما اون ها قدرتمندند ..بزرگند...خیلی بزرگ...و من چقدر کوچکم.
پ ن :
تو و حضورت بهترین اتفاق زندگیه منه...شک نکن!
تا چند روز نیستم.
هااا، ای که میگی کی بیده؟
نمیشناسی :)
باد ... یاد کسان من است
سلام
معذرت میخوام که سر نزدم بهت .
ممنونم تو این مدت به بلاگم سر زدی و نظر گذاشتی با شادیم خندید و با غمم ناراحت شدی ولی خوب هر داستان 1 جا تموم میشه داستان منم به اخراش نزدیک شد و داره تموم میشه .
مواظب خودت باش .
خدا نگهدارت.