همینجوری که توی بالکن ایستادم ،دستهامو به میله هاش تکیه دادم ، به جنگل های سبز بینهایت خیره شدم و سیگار میکشم ...باد در لابلای شاخه های همیشه سبز درخت ها میخزه و بیرون میاد...و مه بین درختان بیشتر شبیه فیلم های ترسناک شده تا واقعیتی در پیش رو...صدای لعنتی پنکه سقفی که یاد آور لحظه های سکوت مطلق و تنهاییه افکارم رو تخطئه میکنه....
سیگار پشت سیگار.... توی این گرما یک لحظه احساس میکنم سرما تمام و جودم رو به لرزه در آورده...اهمیتی نمیدم و باز به دور دستها خیره میشم....احساس ضعف میکنم و ترس...برمیگردم به گذشته...به ایران با تمام خاطرات خوب و بدش...به اون خونه ی قدیمی با وسایل کهنه اش که از ذهنم خارج نمیشه...به بابا مامان و اونهایی که دوستشون داشتم....خیلی دوستشون داشتم...به زندگی که انتخاب کردم...و به آدمهایی که الان خیلی دوست دارم....و به مسیر پیش رو...
تنهاتر از اونم که بخوام واسه آینده و برنامه هایی که دارم محتاط تر عمل کنم....
پ ن :خوب نباش لعنتی....
دود سیگار را بگبر به عرش رو
بعضی چیزا رخ میدن واسه فراموش نشدن
این چیزا شامل حس ها- رنگ ها- غذا ها-وقت ها ...... آدمها میشن
مثلا کلمه بییااااا
یا خیلی چیزای دیگه
خیلی خری عمو خلبان....یادش بخیر....که هیچوقت از یادآوریشون سیر نمیشم!!!